فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۵
به جان دور از تو ای شمع از غم شبهای تارم من
مرا شب گشت از غم چند شب را زنده دارم من
مقیم گوشهٔ تنهاییم، کارم فغان کردن
چه حالست این که دارم؟ در کجایم؟ در چه کارم من؟
ترا منع از رخ او کردهام ای مردمِ دیده
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۰
نمی مردم از آن تیغی که زد آن سیمبر بر من
اگر از پی نمی زد سایه اش تیغ دگر بر من
بدین کز دیدنت در باختم دین چون شوم منکر
گواهی می دهد چون روز محشر چشم تر بر من
فکندی پرده از رخ نیستم از دیدنت غافل
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲
تو نیز افکنده ای ، ای چرخ ، مهرِ خود به ماهِ من،
رقیبم گشته ای ، مشکل که گردی نیک خواهِ من
سر بی داد من داری فلک بر گرد زین عادت
نه بر من رحم بر خود کن بترس از برق آه من
چه حال است اینکه ، هر گَه سویِ آن خورشید رَه جُستم،
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۹
غم لعل ترا در سینه جا کردم که جان است این
تمنای حیات جاودان دارم از آن است این
مکن لیلی وش من گوش بر افسانه مجنون
حدیث درد من بشنو که به ز آن داستان است این
ز شرم صورت خوب تو می گردد پری پنهان
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۰
شد آن گل چهره باز از خانه با عزم سفر بیرون
مرا صد قطره خونابه شد از چشم تر بیرون
مگر خورشید در عشقت قبایی می درد هر شب
که از جیب دگر می آورد هر صبح سر بیرون
درون پرده شد از شرم رویت آفتاب امشب
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۱
نمی دانم چه بد کردم چرا رنجید یار از من
که افکند از نظر برداشت چشم اعتبار از من
مگر از خاکساریهای من کردند آگاهش
که بنشستست بر آیینه طبعش غبار از من
نسودم بر کف پای لطیفش خار مژگان را
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۰
سرم را درد بر بالین محنت سود دور از تو
تنم در بستر بیچارگی فرسود دور از تو
بر آن بودم که چون دور از تو کردم کم شود در دم
ندانستم که خواهد محنتم افزود دور از تو
بلای هجر بسیارست و ما بسیار کم طاقت
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳
نمی خواهم که گوید هیچ کس احوال من با او
که می میرم ز غیرت گر کسی گوید سخن با او
ز بیم آن که دردم را به لطفی کم نگرداند
نمی خواهم کنم اظهار درد خویشتن با او
ز جان مستغنیم با ذوق داغت زآن که می دانم
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۴
اگر بگذشت مجنون من بماندم یادگار او
وگر شد کوهکن هم من کمر بستم به کار او
نمی خواهم که میرد در رهت اغیار می ترسم
شود خاک و در آید باز در چشمم غبار او
بآب دیده ام افتاد عکس نوک مژگانش
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۳
سرم خاکیست بعد از رفتنت در رهگذر مانده
نه چشمانند بر خاک از قدمهایت اثر مانده
من از دل داشتم چشم از جگر ادرار خون خوردن
چه باشد حال ما این دم که نی دل نه جگر مانده
سخن با من نمی گویی ز خاموشیت حیرانم
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۷
به دردم یارب آن بیدرد درمان میکند یا نه
گرفتارم به دردی چارهٔ آن میکند یا نه
زدم در رشتهٔ جان آتشی اما نمیدانم
مرا این سوزْ شمعِ بزمِ جانان میکند یا نه
به او اظهار دردی میکنم حالا نمیدانم
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۱
نه چندانم ضعیف از دوری خورشید رخساری
که تاب آرم گر افتد سایه بر من ز دیواری
فکنده در گمان ضعف تنم باریک بینان را
که در پیراهنم شخصیست یا از پیرهن تاری
خبر از سوز پنهانم کسی دارد که همچون من
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۳
پی ماتم میان انجمن ای ماه جا کردی
ز غیرت باز بر من شهر را ماتم سرا کردی
مرا گفتی مکن افغان که فردا خواهمت کشتن
شب قتلست منعم از فغان کردن چرا کردی
چه بود از خاک آن در دور کردی کشتگانت را
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۵
مرا ای سایه در دشت جنون عمریست همراهی
ز اطوارت نیم راضی نداری اشکی و آهی
همه شب همچو پروانه مرا ای شمع می سوزی
نمی ترسی که آهی برکشم از دل سحرگاهی
بجسم ناتوانم بیش ازین مپسند بار غم
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۱
چو شمعم سوخت دل بر یاد بزم مجلس آرایی
چراغ هر کسی را بخت می افروزد از جایی
اگر رسوایی مجنون ز من بیش است ز آنست این
که در دوران من بهر تماشا نیست بینایی
برعنایی مرا شیدای خود کردی عفاک الله
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۲
نمودی لطف پیشم آمدی کردی ستم رفتی
رسیدی بیخودم کردی به خود تا آمدم رفتی
طبیب دردمندانی ولی از بس که بیدردی
مرا در کنج غم بگذاشتی با صد الم رفتی
تو آتشپاره من شمع بودم زنده با وصلت
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۶
دلا آن به که چون با خوب رویان همنشین باشی
نباشی غافل از ایام دوری دوربین باشی
مرا ای اشک هر دم پیش مردم می کنی رسوا
نمی خواهم ترا مطلق که در روی زمین باشی
مرا ای چرخ می خواهی کز آن مه دور گردانی
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۰
نمی آید ز تو ای سایه چو من دشت پیمایی
رفیقی با تو می باید نداری تاب تنهایی
شدم رسوا برافکن برده از رخسار عالم را
بخود مشغول کن یکدم نجاتم ده ز رسوایی
رخت را تا ندیدم از تو نامد صد بلا بر من
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » مقطعات » شمارهٔ ۴۰
بعالم گفتم ای ظالم چرا مشغول خود گردی
بزرگی را که من از مخلصان صادق اویم
بگفتا ما رقیبان همیم از من مشو غافل
مرا هم روی دل با اوست من هم عاشق اویم