گنجور

 
فضولی

تو نیز افکنده ای ، ای چرخ ، مهرِ خود به ماهِ من،

رقیبم گشته ای ، مشکل که گردی نیک خواهِ من

سر بی داد من داری فلک بر گرد زین عادت

نه بر من رحم بر خود کن بترس از برق آه من

چه حال است اینکه ، هر گَه سویِ آن خورشید رَه جُستم،

مرا چون سایه دامن گیر شد بخت سیاه من

مرا در ظلمت غم میل طوف خاک آن در شد

چراغی بر فروز ای آتش دل پیش راه من

نکو رویان ز من برگشته اند آیا چه بد کردم

چه باشد موجب رنجش چه شد یارب گناه من

فلک را گر بلایی هست بر من می شود نازل

چه سلطانم که آسودست عالم در پناه من

فضولی قید عقل از من مجو من بنده عشقم

مطیعم تا چه فرماید چه گوید پادشاه من