گنجور

 
فضولی

نمی مردم از آن تیغی که زد آن سیمبر بر من

اگر از پی نمی زد سایه اش تیغ دگر بر من

بدین کز دیدنت در باختم دین چون شوم منکر

گواهی می دهد چون روز محشر چشم تر بر من

فکندی پرده از رخ نیستم از دیدنت غافل

بلایی می نمایی ازتو واجب شد حذر بر من

چو شمع از هجر آن خورشید شب تا روز می سوزم

عجب نبود اگر نالند مرغان سحر بر من

رخ از من تافت میل زینتش در دل فکن یارب

که در آیینه اندازد طفیل خود نظر بر من

طبیبا می فزاید ذوقم از سوز جگر هر دم

دوایی ده که آن افزون کند سوز جگر بر من

فضولی کمتر از مجنون نیم در عشق و رسوایی

چه خواهد کرد سودای بتان زین بیشتر بر من