گنجور

 
فضولی

اگر بگذشت مجنون من بماندم یادگار او

وگر شد کوهکن هم من کمر بستم به کار او

نمی خواهم که میرد در رهت اغیار می ترسم

شود خاک و در آید باز در چشمم غبار او

بآب دیده ام افتاد عکس نوک مژگانش

حذر ای مردم غافل ز تیغ آبدار او

ندادم یک نفس از عمر خود کام از لبت جان را

چه عمر است این که دارم چند باشم شرمسار او

ز آهم پر شرر شد چرخ کامم بر نمی آرد

ز بیم آن که گردد ساده قصر زر نگار او

ز بهر جاه دنیا ترک دنیا می کند زاهد

چرا گر ترک دنیا می فزاید اعتبار او

فضولی کرد دوری اختیار از روضه کویت

نرنجد تا سگت از ناله بی اختیار او

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode