گنجور

 
فضولی

نمی خواهم که گوید هیچ کس احوال من با او

که می میرم ز غیرت گر کسی گوید سخن با او

ز بیم آن که دردم را به لطفی کم نگرداند

نمی خواهم کنم اظهار درد خویشتن با او

ز جان مستغنیم با ذوق داغت زآن که می دانم

که گر بیرون رود جان زنده می ماند بدن با او

از آن رو با تنم میلیست جانم را که می داند

ز پیکان تو دارد بهره تا هست تن با او

چنان با آتش دل بی تو جانم الفتی دارد

که می آرد برون هر دم سر از یک پیرهن با او

چراغی در فلک افروختم از برق آه خود

که هر شب هست روشن قدسیان را انجمن با او

زنم هر روز چتری در چمن از دود دل تا شب

ز غیرت تا نباشد سایه در سیر چمن با او

فضولی از وصال دوست منعم می کند زاهد

غمی دارم که ممکن نیست یک دم زیستن با او