گنجور

 
فضولی

دلا آن به که چون با خوب رویان همنشین باشی

نباشی غافل از ایام دوری دوربین باشی

مرا ای اشک هر دم پیش مردم می کنی رسوا

نمی خواهم ترا مطلق که در روی زمین باشی

مرا ای چرخ می خواهی کز آن مه دور گردانی

چه کین است این که با من بسته تا کی برین باشی

ترا در خون دل کردم نهان ای مردم دیده

که چون بر من شبیخون آورد غم در کمین باشی

دلم را آتش اندوه خواهد سوخت می دانم

مشو غافل چو ساکن در دل اندوهگین باشی

تنم را پر کن از پیکان که چون آیی درون دل

ز هر آفت که باشد در حصار آهنین باشی

فضولی گرچه رسوایی مجو تدبیر کار از کس

چه چاره چون ترا تقدیر می خواهد چنین باشی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode