گنجور

 
فضولی

نمی دانم چه بد کردم چرا رنجید یار از من

که افکند از نظر برداشت چشم اعتبار از من

مگر از خاکساریهای من کردند آگاهش

که بنشستست بر آیینه طبعش غبار از من

نسودم بر کف پای لطیفش خار مژگان را

چه باشد موجب رنجیدن آن گل عذار از من

ازو این زهر چشم و چین ابرو نیست بی وجهی

ادای ناخوشی سر زد مگر بی اختیار از من

زنم سر بر زمین هر جا روم چون آب زین غصه

که دامن می کشد آن سرو می گیرد کنار از من

بدادم جان نکردم یار را رسوا بشرح غم

اگر می بود مجنون زنده می آموخت کار از من

فضولی کرد سرگردان مرا بی ماه رخساری

نمی‌دانم چه در دل داشت دور روزگار از من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode