گنجور

 
فضولی

شد آن گل چهره باز از خانه با عزم سفر بیرون

مرا صد قطره خونابه شد از چشم تر بیرون

مگر خورشید در عشقت قبایی می درد هر شب

که از جیب دگر می آورد هر صبح سر بیرون

درون پرده شد از شرم رویت آفتاب امشب

ندارد آبرو زین پرده گر آید دگر بیرون

ز حسرت آه آتشناک از دل می کشم هر گه

که آید تیر خون آلوده او از جگر بیرون

خیال نوک مژگانت گر افتد در دل دریا

نخواهد آمدن ناسفته از دریا گهر بیرون

نمی دانم چرا عشاق را کشتند در کویش

نکشتند آنچنان آن قوم را کاید خبر بیرون

فضولی می رسد در دهر هر دم محنتی بر من

بباید رفت زین محنت سرای پر خطر بیرون