گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

بگویید ای مسلمانان که درمان چیست کارم را

که چشم بد رسید آخر نظام روزگارم را

نکردم شکر ایّامی که با آرام دل بودم

درین غم اوفتادم رغم جانِ غم گسارم را

نه روی وصل جانان را نه درمان درد هجران را

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

نظر از جانب ما کن زکات زندگانی را

دلی ده باز ما را صدقة جان و جوانی را

به بوسی از سرم کردن توانی دفع صفرا را

به بویی از دلم بردن توانی ناتوانی را

چه بادش گر به دلداری دمی با بی دلی داری

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

اگر آدم نیفتادی برون ازجنت مأوا

وجودِ آدمی موجود کی بودی در این مأوا

یقین پس حکمتی دیگر درین باشد نه بر عمیا

برون کردندش از انهار خلد و سایة طوبا

چو پیدا کرد بی هنگام سِر باطن وحدت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۵

 

نه آن مرغی ست معشوقم که در هر آشیان گنجد

کدامین آشیان کاندر زمین و آسمان گنجد

نه در عقل و نظر آید نه در جای و جهت باشد

نه در وهم و خیال افتد نه در کون و مکان گنجد

خیال است آن که می خواهی که در سمع و بصر آید

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۷

 

درونِ مجمعِ مردان پریشان در نمی‌گنجد

محبّت خانه خالی کن که جز جان در نمی‌گنجد

به ترکِ خویشتن داری بگو گر دوست می‌خواهی

که در میدانِ سربازان تن‌آسان در نمی‌گنجد

اگر تو در میان باشی بود او بر کنار از تو

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۳

 

به دست آورده ام یاری که رویی چون قمر دارد

دهانی چون لبِ شیرین لبانی چون شکر دارد

کجا شد عیسیِ مریم بیا گو معجزِ دم بین

که در هر حرف پنداری نهان جانی دگر دارد

نظر تا بر وی افکندم ز سر تا پای در بندم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۶

 

یکی را دوست می دارم که چون من سد رهی دارد

ندانم تا ز حالِ من کم و بیش آگهی دارد

گرم سر می رود نتوانم از کویش گذر کردن

خداوندست و بر جان و دلم فرمان دهی دارد

خیالِ محض بین باری کزو وصلی طمع دارم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۰

 

من آزاد آمدم زان دوست کز دشمن بتر باشد

به ظاهر معتبر گوید به باطن مختصر باشد

حضور و غیبتِ یاران مخلص مختلف نبود

حذر اولاتر از یاری که در غیبت دگر باشد

نه از بی دانشی بود این که دشمن دوست دانستم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۶

 

به ترک دوستی کردن نه کار اهل دل باشد

ز روی اهل دل پیوسته نامحرم خجل باشد

ز بُن گاهِ محبّت سویِ وحدت ره توان بردن

و لیکن عالمِ وحدت برون از آب و گِل باشد

اگر صد جان برافشانی و خود را در میان بینی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۰

 

مرا در سینه گر رازی بود هم رازم او باشد

چو با او باشد اسرارم سر و کارم نکو باشد

ترا چشمی دگر باید گر آن بینی که او بیند

ترا جانی دگر باید که آن باشی که او باشد

انا الحق گوی چون حلّاج ترکِ خویش بینی کن

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۶

 

چنانت دوست می دارم که جانم بر دهان آمد

نگفتم با کس این معنی که تا جان بر زفان آمد

چه سودا پخته ام شبها که روزی در میان آیی

جگرها خورده ام تا با تو حرفی در میان آمد

چه محنت ها که مجنون برد و برنا خورد از لیلی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۰

 

چه خواهی دید جز خود را گرت در پیش بنشاند

به چشم خود کسی او را تواند دید نتواند

خیال محض می دانی چه باشد ، خویشتن بینی

نمی داند که نادان است و پندارد که می داند

در آن معرض که مردان خدا بین اند خودبین را

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۱

 

دکانِ رازِ من گویی به سر بازار بنهادند

مرا با یار پنداری خلافِ یار بنهادند

چو با او در نمی‌گنجد جز و من کیستم باری

ز گردن در مبادی گر]د[ نان این بار بنهادند

خیال و عقل و وهم و دانش و بینش اگر زین پیش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۷

 

ملامت نیست گر گویم مرا با دوست می باید

مگر قاضی بدین فتوا جوابی باز فرماید

چو مجنون از غمِ لیلی اگر زاری کنم زیبد

چو فرهاد از لبِ شیرین اگر شوری کنم شاید

از آن ترسم که قاضی گوید این از شرع بیرون است

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۶

 

به آواز تو خرسندم که باری بشنوم دیگر

چنان بیداریی خواهم که بی‌تو نغنوم دیگر

چنان مستغرقم در تو که خود را وا نمی‌یابم

به رأیِ خویشتن هرگز چو خود بین نگروم دیگر

جهان را آزمودم عاریت جایی‌ست می‌دانم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۹

 

فکن ای بخت یک ره استخوانم زیرِ دیوارش

که غوغایِ سگان از حال من سازد خبردارش

به سینه داغِ بالایِ الف سوزم که پیشِ او

چو سر پیش افکنم بینم در آن آیینه رخ سارش

به عالم می فروشد هر دمم سودایِ زلفِ او

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۹

 

بیار ای بادِ جان پرور نسیمی از عرقچینش

خجل کن نافۀ چین را ز بویِ زلفِ پر چینش

شبی در شو به خرگاهش برافکن برقع از ماهش

تفرّج کن گلِ ستانی ز سنبل گِردِ هر چینش

ببین پیراهنِ نسرین تَرازِ طرّۀ مشکین

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۰

 

دگر باره اگر بینم جمال عالم آرایش

چو دامن بر نمی دارم سر شکرانه از پایش

زبخت رفته خوش خندم ز عمر رفته خرسندم

اگر در سال ها باشد به من یک لحظه پروایش

ز خاکم سرو و گل آخر به جای خار و خس رستی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۸

 

دلِ گم کرده را چندان که می جویم نمی یابم

همان به تر که بر دنبالِ مرغِ رفته نشتابم

دم از من بر نمی آید غم از من بر نمی گردد

ملول از جمعِ حُسّادم نفور از منعِ بوّابم

توانم چاره یی کردن دمی با خود برآوردن

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۵

 

چه سودا راه زد دوشم همانا از جنون دیدم

که اندر ظلمتِ شب آفتابی ره نمون دیدم

چو خفّاش از تحیّر شد حجابِ چشمِ من نورش

مقاماتِ خود از ادراکِ عقل و حس برون دیدم

یکی را نیم شب دیدم که او را کس نمی بیند

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۲
۳