گنجور

 
حکیم نزاری

اگر آدم نیفتادی برون ازجنت مأوا

وجودِ آدمی موجود کی بودی در این مأوا

یقین پس حکمتی دیگر درین باشد نه بر عمیا

برون کردندش از انهار خلد و سایة طوبا

چو پیدا کرد بی هنگام سِر باطن وحدت

هنوز آن صورت دعوی نمی گنجد در این معنا

چو فرزندان تعاقب بر تعاقب می رسند این جا

چنین رفت است از مبدا مدار حکمت اولا

حجاب راه او شد گندم و باز از پشیمانی

به استغفار نادانی به جنت باز شد مولا

به صُمّ عُمی از مبدا قلم رفت است بر اجزا

اصم چون بشنود اسرار و چون بیند به حق اعما

بباید ساخت هر کس را به رتبت با نصیب خود

خضر را چشمه ای داد و کلیم الله را افعا

نباشد همچو روح الله یهودا را دمی محرم

دمِ نامحرمان در ما نگیرد چون دمِ عیسا

مقرر کرد هر کس را نصیبی مطلق از مبدا

به حکم ظاهر و باطن قسیم فطرت اولا

دو کون است ار شوی یک روی آنگه روشنت گردد

شریعت جادة دنیا قیامت مبدا عقبا

نزاری گرد خود گشتن چو کرم پیله تن تا کی

شنید من علیها فان همه مولی هوالاعلی