گنجور

 
حکیم نزاری

بگویید ای مسلمانان که درمان چیست کارم را

که چشم بد رسید آخر نظام روزگارم را

نکردم شکر ایّامی که با آرام دل بودم

درین غم اوفتادم رغم جانِ غم گسارم را

نه روی وصل جانان را نه درمان درد هجران را

نه محرم راز پنهان را نه پایان انتظارم را

خلاصی گر چه مجنونم وصالی گر چه مهجورم

هنوز این چشم می باشد دل امیدوارم را

چه حاصل از منِ بی دل ز بی مهری و بی خویشی

چو عشق از دست نگذارد زمامِ اختیارم را

نماز شام وامانم به سرخی چون شفق ماند

که تا سر پر کند چشمم ز خون دل کنارم را

نه خوابم باز می گیرد نه روزم یار می باشد

دریغا گر کسی از من خبر کردی نگارم را

نزاری گر به صد زاری بمیرد در هوای تو

چه دولت بیش از این باشد سعادت باد یارم را