گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۶

 

رخ تو نور به ماه تمام می‌بخشد

چو خلعتی که شهی با غلام می‌بخشد

مرا که کشته مجرم ز لب پیام رسان

که باز عمر نومه آن پیام می‌بخشد

بیار سیب ذقن گرچه نقره خام است

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۷

 

رخی چنین که تو داری کدام مو دارد

خدا همیشه ز چشم بدت نگه دارد

بکش نخست مرا گر گه محبت تست

که بنده از همه بسیار تر گنه دارد

غلام آن سگ کویم که چون شناخت مرا

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۵

 

از برگ گل که نسیم عبیر می‌آید

نسیم اوست از آن دل‌پذیر می‌آید

حدیث کوثرم از یاد می‌رود به بهشت

چو نقش روی و لبش در ضمیر می‌آید

برپخت خون عزیزان عجب‌تر آنکه هنوز

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸

 

ز خوان وصل تو تا با من گدا چه رسد

به جز جگر به گدایان بینوا چه رسد

البته که پر شکرست آن به هیچ کس نرسید

ازان دهان که ز هیچ است که مرا چه رسد

هزار تشنه به آبه لبی چو قطره آب

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۰

 

از سوز جان من آن بیوفا چه غم دارد

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

کسی که بر نکند سر ز خواب چشمانش

ز آه و ناله شبهای ما چه غم دارد

میان عیش و طرب پادشاه نعمت و ناز

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۱

 

ز غمزه های نو چندانکه ناز میبارد

مرا ز هر مژه اشک نیاز می بارد

سرشک ماز تو باران نو بهاران است

که لحظه ای نستاده است و باز میبارد

بریخت پیکر محمود و چشم او در خاک

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۳

 

ز ماهتاب جمالت ز ماه تاب رود

چه جای ماه سخن هم در آفتاب رود

تو آن دری که از پیش نظر اگر بروی

مرا ز دیده گریان در خوشاب رود

مکن به خونه دلم چشم سرخ زآنکه کسی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴

 

شبی که روی تو ما را چراغ مجلس شد

به سوختن دل پروانه‌اش مهوس شد

دو چشمت از دل و دین آنچه داشتم بردند

توانگری که به مستان نشست مفلس شد

ز کیمیای نظر چون تو خاک زر سازی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۷

 

صبا ز دوست پیامی بسوی ما آورد

بهمدمان کهن دوستی به جا آورد

رسید باد مسیحا دم ای دل بیم

بر آر سرکه طبیب آمد و دوا آورد

نه من ز گرد رهش دل به باد دادم و بس

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۱

 

غبار خاک در او چو در خیال آرید

به نور چشم خود آن نونیا میازارید

گلی که در چمن آرد نسیم پیرهنش

چو باد دامن آن گل ز دست بگذارید

گر از خیال نبش نیست دیده را رنگی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۴

 

فرح به سینه پر غصه بی تو چون آید

که گر به کوه بسنجم غمت فزون آید

گذشت از غم فرهاد سالها و هنوز

صدای ناله اش از کوه بیستون آید

اگر رود ز دل ریش من بگردون دود

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۵

 

قدح بدور لیت پر ز خون دلی دارد

غمش میاد کز اینسان دلی بدست آرد

زمینه به جرعه بده آب و نخم عشرت کار

که خواجه آن درود از جهان که میکارد

میان زاهد و رندان ز باده دریاهاست

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۷

 

کدام ناز و تنعم به ذوق آن برسد

که بوی بار به باران مهربان برسد

دلی که بی در وصلش میان بحر غم است

امیدوار چنانم که بر کران برسد

زهی خجسته زمانی و وقت میمونی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۸

 

کسی که درد تو خواهد دلش دوا چه کند

ز عشق سینه که رنجور شد شفا چه کند

اگر نظر نگمارد به عاشق درویش

عتابت و کرم خویش پادشا چه کند

گرفتم آن سر زلف از سنم ندارد دست

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۰

 

گدای کوی ترا پادشاه میخوانند

چو راه یافته بر آن در براه میخوانند

کمر به خدمت تو هر که بست شاهانش

بقدر مرتبه صاحب کلام می خوانند

بر آستان تو درویش بی سر و پا را

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۹

 

مرا دلیست که از بار بار میطلبد

بسوز سینه انگار بار می طلبد

مرا دلیست که گر مست باشد و هوشیار

زمست خواه ز هشیار بار می طلبد

بکنج صومعه هوشیار در طلب نه و مست

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۰

 

مرا ز پیش براندی جفا همین باشد

نهایت ستم ای بیوفا همین باشد

بدانچه شکر نکردم وصال روی ترا

گر انتقام نمانی جزا همین باشد

نمی کند دل ما جز بور قد نو میل

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۱

 

مرا ز خاک ره آن مه همیشه کم دارد

بدین مشابه گدا را که محترم دارد

ز کیمیای حبانم نشان ده ای ره بین

که چشمم آرزوی خاک آن قدم دارد

بیاد روی تو جامی که داردم ساقی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۲

 

مرا ز صحبت باران چه کار بگشاید

که کارم از گره زلف یار بگشاید

چو طره باز کند برقرار هر روزه

از بند غصه دل بیقرار بگشاید

حصار عمر چه محکم کنی که غمزة او

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۷

 

هدایه خواندی و هیچت هدایتی نرسید

عناه کشید و زآن سو عنایتی نرسید

از خوان علم که پر نقل حکمت است ترا

برون ز نقل حدیث و روایتی نرسید

به گوش نهادی شبه نزول و همین

[...]

کمال خجندی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
sunny dark_mode