گنجور

 
کمال خجندی

ز غمزه های نو چندانکه ناز میبارد

مرا ز هر مژه اشک نیاز می بارد

سرشک ماز تو باران نو بهاران است

که لحظه ای نستاده است و باز میبارد

بریخت پیکر محمود و چشم او در خاک

هنوز خون بفراق ایاز می بارد

ز دوری به روی تو چشم بیدارم

ستاره ها بشبان دراز می بارد

ز خنده هاش که میریزدم نمک به جگر

ملاحت از لب آن دلنواز میبارد

چو دوری از رخ او بی صفائی ای صوفی

گر از جبین تو نور نماز می بارد

دلیل سوختگیهاست گریه های کمال

که اشک شمع ز سوز و گداز می بارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode