گنجور

 
کمال خجندی

مرا ز صحبت باران چه کار بگشاید

که کارم از گره زلف یار بگشاید

چو طره باز کند برقرار هر روزه

از بند غصه دل بیقرار بگشاید

حصار عمر چه محکم کنی که غمزة او

به یک خدنگ نظر صد حصار بگشاید

اگر چه با دهنش کار بوس وابسته است

هزار کار چنین زان کنار بگشاید

چو بر گرفت ز عارض دو زلف دانی چیست

مه گرفته که شبهای تار بگشاید

از قید موره میانان خلاص من وقتیست

که عنکبوت مگس را زنار بگشاید

چو در بروی تو بندد امید بند کمال

که هر چه بسته بود استوار بگشاید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode