جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
چنان به پیش فلک نالم از غمت شبها
که خون دل میچکد از دیدههای کوکبها
چو بسته خون دلم را به خویش میآرد
برای خنده گشایم اگر ز هم لبها
نگاه برق گذارش چو شمع دلها گشت
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
صفای می نگر از جبههٔ گشادهٔ ما
حباب آب حیاتست جام بادهٔ ما
ز قوت دل و بازوی ناتوانیهاست
اگر ز رخ نبرد رنگ ایستادهٔ ما
هزار مرحله دوریم از خودی، پیداست
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
مگر به سعی توان دید جسم لاغر ما
یک استخوان چو هلال است پای تا سر ما
همیشه سایهٔ عشق تو بود بر سر ما
چکیدهٔ جگر آتش است گوهر ما
نوید وصل ترا احتیاج قاصد نیست
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
به خون دیدهٔ حسرت سر رشته اند مرا
زسوز عشق نکویان برشته اند مرا
ندیده رنگ رخم روی سرخیی هرگز
خط جبین مگر از زر نوشته اند مرا
همیشه بسته لب از عیب مردمان باشم
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
فلک به هرزه کمر بسته است جنگ مرا
که نیست شیشه شکستن شعار سنگ مرا
چنین که مانده به جا در طلسم بی تابی
شکسته شوخی پرواز بال رنگ مرا
زآه نیم شب عاشق الحذر ای غیر
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳
نه در وصال و نه هجران بود قرار مرا
نه در خزان شکفد دل نه در بهار مرا
لباس دولت دنیاست بر تنم سنگین
نهال پانم و گردیده برگ بار مرا
صدای شیون زنجیر دارد اعضایم
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰
حیران تو از هر خم مو دیدهٔ خط را
دل دید و پسندیدهٔ خط را
چندین چه زنی آب طراوت به رخ از می
بیدار مکن سیزهٔ خوابیدهٔ خط را
هرچند به رنگینی لعل تو فزاید
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲
مزاج شعله بود وضوح شوخ و شنگ ترا
زهم چه فرق شتاب بود و درنگ ترا
مباد چون عرق شرم قطره قطره چکد
چنین که جوش ترقیست آب و رنگ ترا
دلم زقهر و عتاب تو برد لذت لطف
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵
رخی زآتش می رشک ایمن ست ترا
چراغ بزم ز روی تو روشن است ترا
به پیچ و تاب اگر تن دهی چو جوهر تیغ
همیشه پشت به دیوار آهن است ترا
به زور پستی فطرت فتاده ای به زمین
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹
ز زلف و کاکلت ای نازنین گره بگشا
زکار عاشق زار حزین گره بگشا
گره شد به دلم مطلبی خداوندا
تو با انامل فض خود این گره بگشا
زبان شکوه ببند و به داده خوشدل باش
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰
چه چاره است دل سر زدیده بر زده را
خدا علاج کند این جنون به سر زده را
مخور فریب رعونت که از پشیمانی
بسی زنند به سر دست بر کمر زده را
مرا جدا ز تو هر شاخ گل به چشم تمیز
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷
زبسکه کرده مکرر ثنای واجب را
ز هم گسیخته تار نفس کواکب را
همین که بیم فتادن نباشد اقبال است
به چشم کم منگر پستی مراتب را
چنین که جای کند تنگ هم به کلبهٔ دل
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶
بود دو نرگس آن شوخ بی تحاشی ما
ز جنبش مژه در کار دلخراشی ما
به نرگس تو که بیهوش ساغر ناز است
اثر نکرد گلاب نیاز پاشی ما
جنون ما نمک شور صد قیامت شد
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳
ز سرو یار که در برکشیده ام امشب
بغل بغل گل آغوش چیده ام امشب
به راه شوق تو مانند شمع در ره باد
زچشم منتظر خود چکیده ام امشب
ز رفتن تو چنان دل فسرده ام که بس است
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱
شکست رنگ نگارم شد از شراب درست
که ناتمامی ماه است زآفتاب درست
به بزم باده پرستان منم که همچو حباب
سبوی خویش برون آورم ز آب درست
به رنگ و بوی جهان دل مده که گردیده است
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲
برای منصب خاشاک روبی نجف است
اگر بهم مژگان را همیشه جنگ صف است
زکشتزار دگر روزی اهل معنی را
برات دانهٔ ما بر قلمرو صدف است
نگاه شوخ تو غافل به سوی من افتد
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰
صفای پیکرت آئینه دار مهتاب است
گل از رخ تو حیب و کنار مهتاب است
چمن چمن گل رنگ است بی تو در پرواز
بیا که موسم جوش بهار مهتاب است
بیا و جوش گلستان فیض را دریاب
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱
بیا که موسم جوش بهار ییلاق است
پیاله گیر که گل در کنار ییلاق است
چرا نهان بود از دیده ها به پردهٔ غیب
اگر نه خلد برین شرمسار ییلاق است
در آن مقام که زاهد دم صلاح زند
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲
ز وانمود پریشانی ام چو گل عار است
که مشت بسته چو غنچه هزار دینار است
ز مرد کار مجو جز ملایمت در خشم
که چین جوهر ابروی تیغ هموار است
خیال روی تو از بس به دیده صورت بست
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۰
قبای پاره نصیبش زچرخ مینایی است
همیشه هرکه چو گل در پی خودآرایی است
بغیر من به خیال کسی گذار مکن
به سیر خلوت دلها مرو که رسوایی است
ز حسن کامل آن دلربایی چار ابرو
[...]