گنجور

 
جویای تبریزی

رخی زآتش می رشک ایمن ست ترا

چراغ بزم ز روی تو روشن است ترا

به پیچ و تاب اگر تن دهی چو جوهر تیغ

همیشه پشت به دیوار آهن است ترا

به زور پستی فطرت فتاده ای به زمین

فراز عرش وگرنه نشیمن است ترا

تهی ز خویش شدی گرچو کسوت فانوس

فروغ شمع غباری به دامن است ترا

ز ما و من بگذر تا زمن شوی جویا

ز من نه ای تو اگر کار با من است ترا