گنجور

 
جویای تبریزی

بود دو نرگس آن شوخ بی تحاشی ما

ز جنبش مژه در کار دلخراشی ما

به نرگس تو که بیهوش ساغر ناز است

اثر نکرد گلاب نیاز پاشی ما

جنون ما نمک شور صد قیامت شد

ز واعظان که نشستند در حواشی ما

مرا ز رشتهٔ آهست تار و پود وجود

دگر چه حرف کسی را به خوش قماشی ما

دل از خیال تسلی نمی شود جویا

به کار کعبه نیاید صنم تراشی ما

 
 
 
بیدل دهلوی

جهان‌گرفت غبار جنون تلاشی ما

چوصبح تاخت‌به‌گردون جگرخراشی ما

حریرکسوت تنزیه فال شوخی زد

به بوی پیرهن آمیخت بدقماشی ما

دل از تعلق اسباب قطع راحت‌کرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه