گنجور

 
جویای تبریزی

زبسکه کرده مکرر ثنای واجب را

ز هم گسیخته تار نفس کواکب را

همین که بیم فتادن نباشد اقبال است

به چشم کم منگر پستی مراتب را

چنین که جای کند تنگ هم به کلبهٔ دل

عجب که راه برآمد بود مطالب را

کسی که با تو طریق مناسبت جوید

برون کند زدل اندیشهٔ مناصب را

رود زدست هر آن کو به آن میان آویخت

عبث نه پهلو تهی کرده است قالب را

دلا ز شوخی دنبال چشم یار مپرس

خدا به خیر و صلاح آورد عواقب را