گنجور

 
جویای تبریزی

نه در وصال و نه هجران بود قرار مرا

نه در خزان شکفد دل نه در بهار مرا

لباس دولت دنیاست بر تنم سنگین

نهال پانم و گردیده برگ بار مرا

صدای شیون زنجیر دارد اعضایم

شکسته است زبس بی تو روزگار مرا

چنان به بوی گل عارض تو خرسندم

که بی دماغ کند نکهت بهار مرا

ضیای دیدهٔ اهل بصیرتم جویا

اگرچه از نظر انداخت روزگار مرا