گنجور

 
جویای تبریزی

مزاج شعله بود وضوح شوخ و شنگ ترا

زهم چه فرق شتاب بود و درنگ ترا

مباد چون عرق شرم قطره قطره چکد

چنین که جوش ترقیست آب و رنگ ترا

دلم زقهر و عتاب تو برد لذت لطف

که رنگ و بوی گل آشتی ست جنگ ترا

بجز مشاهدهٔ طوطی خط سبزان

ز روی آینهٔ دل که برد زنگ ترا

بود به عالم دیوانگی مرصع پوش

کسی که جا به بدن داده است سنگ ترا

زشور نالهٔ بلبل به موج می آیی

خدا زیاد کند ای گل آب و رنگ ترا

مزن به سنگ، میفکن به سوی اغیارش

که می خرد دل جویا به جان خدنگ ترا