ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵
زلف عنبر شکنت مایه ده مشک خطاست
پیش چین سر زلفت سخن مشک خطاست
لعل نوشین تو دارد صفت آبحیات
خط مشکین ترا خاصیت مهر گیاست
چشم بد دور از آنروی چو ماه و خط سبز
[...]
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
کار ما بی قد زیبات نمی آید راست
راستی را چه بلائیست که کارت بالاست
چون قد سرو خرام تو بگویم سخنی
در چمن سرو ببالای تو می ماند راست
بخطا مشک ختن لاف زد از خوش بوئی
[...]
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » مدایح و مناقب » شمارهٔ ۶ - فی الموعظه
لاف آزادگی از سرو سهی آید راست
که به نوخاستگی از سر عالم برخاست
در چمن غنچه ی دم بسته ی لب دوخته را
همه دلتنگی از آنست که در بند قباست
از هواکار دل خسته ما در گره است
[...]
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۸
ایکه از باغ رسالت چو تو شمشاد نخاست
کار اسلام ز بالای بلندت بالاست
شکل گیسوی و دهان تو بصورت حامیم
حرف منشور جلال تو بمعنی طاهاست
شب که داغ خط هندوی تو دارد چو بلال
[...]
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۳۰
منزل پیر مغان کوی خرابات فناست
آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست
دست در دامن رندان قلندر زده ایم
زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماست
هر که در صحبت آن شاخ صنوبر بنشست
[...]
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۴۵
گرنه مرغ چمن از همنفس خویش جداست
همچو من خسته و نالنده و دل ریش چراست
آن چه فتنه ست که در حلقه رندان بنشست
وین چه شورست که از مجلس مستان برخاست
گر از آن سنبل گلبوی سمن فرسا نیست
[...]
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » ترکیبات » شمارهٔ ۱ - فی مدح الصاحب الاعظم تاج الدین احمد العراقی طاب مثواه
آنکه گفتم که صنوبر بقدت ماند راست
راستی را چو بدیدم ز کجا تا بکجاست
کار بالای تو زین دست که بالا بگرفت
نتوان گفت که بالاست از آنرو که بلاست
گفت چون تو بنشینی بنشیند فتنه
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۶
این چه شمع است که در مجلس مستان برپاست
وین چه شور است که از باده پرستان برخاست
این چه نور است که اندیشه در او حیران است
آن نه روی است که آن آینه لطف خداست
دی به سودای تو در باغ گذر می کردم
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در مدحدلشاد خاتون
سر سودای سر زلف تو تا در سرماست
همچو مویت دل سودایی ما بیسر و پاست
ما چو موی تو همه حلقه بگوشت شدهایم
حلقه موی پریشان تو سر حلقه ماست
مو به مو حال پریشانی ما میگوید
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح سلطان الوزرا محمد زكریا
سرو با قد تو خواهد که کند بالا راست
راستی نیستش این شیوه که بالای تو راست
چشم سرمست تو را عین بلا میبینم
لیکن ابروی تو چیزی است که در بالای بلاست
سرو میخواست که با قد تو همسایه بود
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷
ای گله گوشه حسن آمده بر فرق تو راست
سرو را نیست چنین قامت رعنا که تو راست
سنبل زلف تو مشاطة گلبرگ تر است
لاله روی نر آرایش بستان صفاست
جعد بر حسن خطت نافه مشک ختن است
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
ای که از زلف توخون در جگر مشک ختاست
روی زیبای تو آنینه الطاف خداست
ماه را روشنی از روی تو میباید جست
سرو را راستی از قد تر می باید خواست
مهر رخسار تو سوزیست که درجان من است
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
چشم غم دیده ما را نگرانی به شماست
قامتت شاهد عدل است که می گویم راست
سرو بالات چرا سایه ز ما باز گرفت
اری این نیز هم از طالع شوریده ماست
چین ابروی تو دیدم شدم آشفته چو زلف
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
بر منت ای دل و دین این همه بیداد چراست
و این همه جور و جفا راست بگو تا ز چه خاست
دل من خواست که تا شرح غمت عرضه دهد
چه کنم با که بگویم مگر این کار صباست
تا کند حال دلم عرضه بدان سنگین دل
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
سرو در باغ به بالای تو می ماند راست
مه ده دچار ز شرم رخ تو در کم و کاست
آفتاب از رخ زیبای تو خجلت زده است
زآنکه او روشنی از روی توأش باید خواست
در چمن چون بخرامید قد رعنایت
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
ز هوای سر زلف تو دلم پر سوداست
وز خیال رخ تو دیده ی جان خون پیماست
هوس وصل تو دارد دل سرگشته ی من
سر در این سر شود ای دوست که اندیشه ی ماست
زلفت از باد هوا زود پریشان گردد
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰
روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خُمخانه به جوش آمد و میباید خواست
نوبهٔ زهدفروشانِ گران جان بگذشت
وقتِ رندی و طرب کردنِ رندان پیداست
چه ملامت بُوَد آن را که چنین باده خورَد؟
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
جان عالم تو و این قصه ز جانت پیداست
یار من، جان منی و جان جهانت بفداست
شور عشقت ز جهان جان مرا یکتا کرد
این چه شورست که از عشق تو اندر سر ماست؟
هرکرا نور یقین رهبر و همراه بود
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸
دوست در مجلس جان آمد و محفل آراست
شیوها کرد که هرگز بصفت ناید راست
باده نوشید و غزل خواند و صراحی در دست
هر کجا رفت بدین شیوه قیامت برخاست
گر ترا دیده دل روشن و صافی باشد
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰
رنگ رز رنگ خمی کرد و نیامد خم راست
گنه رنگ رزست این و تو گویی: خم راست
رنگ رز کافر اماره آواره بود
قول و فعلش همه در راه خدا روی و ریاست
رنگ عقل و دل و جان گیر، اگر رنگ رزی
[...]