گنجور

 
خواجوی کرمانی

کار ما بی قد زیبات نمی آید راست

راستی را چه بلائیست که کارت بالاست

چون قد سرو خرام تو بگویم سخنی

در چمن سرو ببالای تو می ماند راست

بخطا مشک ختن لاف زد از خوش بوئی

با سر زلف تو پیداست که اصلش زختاست

زیر هر موی چو زنجیر تو دیوانه دلیست

روی بنمای که چندین دل خلقت ز قفاست

با تو یکتاست هنوز این دل شوریده ی من

چون سر زلف کژت قامتم ارزانک دوتاست

رسم باشد که به انگشت نمایند هلال

ابرویت چون مه نوزان سبب انگشت نماست

نرگس جادوی مست تو بهنگام صبوح

فتنه ئی بود که از خواب صبوحی برخاست

متحیر نه در آن شکل و شمایل شده ام

حیرتم در قلم قدرت بیچون خداست

بحقیقت نه مجازست بمعنی دیدن

صورتی را که درو نور حقیقت پیداست

نبُود شرط محبت که بنالند از دوست

زانک هر درد که از دوست بُود عین دواست

خواجو ار زانک ترا منصب لالائی نیست

زاده ی طبع ترا لؤلؤ لالا لالاست