گنجور

 
جهان ملک خاتون

ز هوای سر زلف تو دلم پر سوداست

وز خیال رخ تو دیده ی جان خون پیماست

هوس وصل تو دارد دل سرگشته ی من

سر در این سر شود ای دوست که اندیشه ی ماست

زلفت از باد هوا زود پریشان گردد

سر سبک دارد از آن روی چنین بی سر و پاست

خار هجر تو دل خسته ی ما بخراشید

گل روی تو نبینیم، چنین ظلم رواست

همچو رخسار تو نشکفت گلی در بستان

در چمن چون قد زیبات کجا سروی خاست

ور بود نیز نه چون قامت رعنات بود

من بگویم سخنی چون قد و بالای تو راست

نسبت روی تو با ماه چنین می کردم

نیک دیدیم نگارا ز کجا تا به کجاست

نظرم بر مه و خورشید نیفتاد دگر

تا سواد رخت از دیده ی غمدیده جداست

خواری و جور و جفا بر من مسکین تا چند

مکن ای جان عزیزم مکن این عین خطاست

من مسکین دو جهان در سر و کارت کردم

آخر این جور و جفا بر من بیچاره چراست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode