گنجور

 
خواجوی کرمانی

گرنه مرغ چمن از همنفس خویش جداست

همچو من خسته و نالنده و دل ریش چراست

آن چه فتنه ست که در حلقه رندان بنشست

وین چه شورست که از مجلس مستان برخاست

گر از آن سنبل گلبوی سمن فرسا نیست

چیست این بوی دلاویز که با باد صباست

تا برفتی نشدی از دل تنگم بیرون

گرچه تحقیق ندانم که مقام تو کجاست

شادی وصل نشدی از دل تنگم بیرون

گرچه تحقیق ندانم که مقام تو کجاست

شادی وصل نباید من دلسوخته را

اگرش این همه اندوه جدائی ز قفاست

بوصال تو که گر کوه تحمل بکند

این همه بار فراق تو که بر خاطر ماست

گر قلم را سر آنست که حال دل ما

دهدش دست که گوید مگر او را سوداست

محمل آن به که ازین مرحله بیرون نبرم

که ره بادیه از خون دلم ناپیداست

برضا از سر کوی تو نرفتم لیکن

ره تسلیم گرفتم چو بدیدم که قضاست

چه بود گر به نمی نامه دلم تازه کنی

چه شود گر به خمی خامه کنی کارم راست

گر دهد باد صبا مژده‌ی وصلت خواجو

مشنو کان همه چون درنگری باد هواست

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
کسایی

هیچ نپذیری چون ز آل نبی باشد مرد

زود بخروشی و گویی «نه صواب است، خطاست»

بی گمان، گفتن تو باز نماید که تو را

به دل اندر غضب و دشمنی آل عباست

فرخی سیستانی

ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست

ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست

مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش

سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست

همه نازیدن آن ماه بدیدار منست

[...]

ناصرخسرو

بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست

نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست

گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا

به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟

چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،

[...]

ازرقی هروی

رمضان موکب رفتن زره دور آراست

علم عید پدید آمد و غلغل برخاست

مرد میخوار نماینده بدستی مه نو

دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟

مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)

[...]

منوچهری

گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست

زو دلارام و دل‌انگیز سخن باید خواست

زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست

گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه