گنجور

 
خواجوی کرمانی

لاف آزادگی از سرو سهی آید راست

که به نوخاستگی از سر عالم برخاست

در چمن غنچه ی دم بسته ی لب دوخته را

همه دلتنگی از آنست که در بند قباست

از هواکار دل خسته ما در گره است

کاب در سلسله از رهگذر باد هواست

موی از آنروی بتانرا ز قفا می باشد

که رخ خوب بسی فتنه و شورش ز قفا است

ناله ی بلبل شب خیز سحر خوان ز آنست

که دل خسته اش از طرّه شب پر سود است

نفس اماره همه کینه او با خردست

دزد پتیاره همه دیده ی او بر کالاست

کی کند گوش بآه سحر سوختگان

هر که در پرده سرا مستمع پرده سراست

نیکبخت آنکه جدا نیست ز اقبال و نشاط

گرچه آنکس که ازین هر دو جدا نیست جداست

گرنه بر وفق رضای تو رود حکم قضا

چه توان کرد که این هم چو ببینی ز قضاست

حرکات ملکی مقتضی آفت تست

ور فلک راست نگوید حرکاتش گویاست

داو عمر تو چو اکنون بتمامی برسید

مهره از چرخ نگه دار که کژ بازودغاست

با دو صد دیده نیارد که قدم راست نهد

این کهن پیر خرف گشته مگر نابیناست

خرّم آن غصّه که چون نیک ببینی شادیست

خنک آندرد که چون درنگری عین دواست

نه که هر شخص که مو بافته باشد علویست

نه که هر شَعر که آن تافته باشد والاست

هر کجا سنگدلی سرکش و بدگوهر هست

همچو کهسار سرش بر فلک از استعلاست

آبرویش رود از موج حوادث بر باد

آنک در عالم تفضیل و تبحّر دریاست

همچو خورشید کسی تیغ کشد بر گردون

که نه در گوهر او آب و نه در دیده حیاست

مشک تاتاری اگر زانک کند غمّازی

هیچ عیبش نتوان کرد که اصلش ز ختاست

دم از آوازه و آوا مزن و دم درکش

نای را بین که هم آوازه ی و نی را آواست

کوه نالنده ی آتش جگر خاک نشین

از گذار تو در افغان و تو گوئی که صداست

گر درین مرحله ات پای فرو رفت بگنج

مرو از راه که اینجا وطن اژدرهاست

دیده هر خون جگر کز فلک آرد در جمع

چون ببینی همه بر دفتر امکان مجراست

زین کهن چنبر آئینه وش زنگاریست

این همه زنگ که بر آینه خاطر ماست

مزن ای صدر اجل خیمه بصحرای امل

که اجل بر گذر و راه امل ناپیداست

ناقه بی قوّت وره دور و حرامی نزدیک

آب نایاب و هوا گرم و ترا استسقاست

چند نوبت ز نوا ساز فلک نشنیدی

که درین پرده کسی نیست که کارش بنواست

نقش ادوار سپهر ار بشناسی دانی

کاین مخالف نکند کار کسی هرگز راست

سخن راست زین واله ی دیوانه بپرس

طمع راستی از چرخ ستمگاره کراست

روز نخجیر و تماشا و سر صحرا نیست

زانک از نکبت ایام جهان پر نکباست

صبر ایوب طلب کن که ز کرمان خطرست

کشتی نوح بدست آر که طوفان بلاست

آن مسمّی که ندارد بجز از اسم وجود

کام اهل هنر و همدم اکسیر و وفاست

مسجد و صومعه ات را که عبادتگه تست

بوریا سازد و نفط ارز سر کبر و ریاست

عمر ضایع شده در خاک زمین می طلبد

پشت پیران جهاندیده ازین روی دوتاست

در نفس دل بدهی چون گل صد برگ بباد

گر بدانی که چو بویست که با باد صباست

باغ پیروز اگر این مزرعه ی خاکی بود

باغ پیروزی ما گلشن پیروزه نماست

قطب کومنزوی زاویه ی بالا شد

لاجرم کاروی از روی حقیقت بالاست

فلکا چند زنی ساز مخالف با من

گرچه دانم که مخالف نزند پرده ی راست

من بآهنگ غنای تو کی از ره بروم

زانک سرمایه ام از ساز تو تصحیف غناست

کوه اگر پیرهن زرکش والا نکند

در غم و غصّه ایام قبا از خاراست

خیز خواجو که نشیمن گه سیمرغ فنا

گر بدانی بحقیقت کمر قاف بقاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode