گنجور

 
قاسم انوار

جان عالم تو و این قصه ز جانت پیداست

یار من، جان منی و جان جهانت بفداست

شور عشقت ز جهان جان مرا یکتا کرد

این چه شورست که از عشق تو اندر سر ماست؟

هرکرا نور یقین رهبر و همراه بود

دامنش تر نشود گر همه عالم دریاست

گر ترا عین یقین هست ببینی بیقین

عشق از غره پیشانی جانان پیداست

نتوانم که دل از دوستیش بردارم

که میان من و دلدار همه صدق و صفاست

گفت: آن یار کجا هست و کجایش جویم؟

گفتم: ار طالب راهی چو ببینی همه جاست

گفتم: ایدوست، ز هجران بوصالت چندست

گفت: هیهات، که از حد سمک تا بسماست

یار آن زلف دل افروز برافشاند ز دوش

در دو عالم بدمی شور قیامت برخاست

گر بلایی بسرآید تو مترسان دل را

مذهب قاسم دل خسته بلاعین عطاست

 
 
 
کسایی

هیچ نپذیری چون ز آل نبی باشد مرد

زود بخروشی و گویی «نه صواب است، خطاست»

بی گمان، گفتن تو باز نماید که تو را

به دل اندر غضب و دشمنی آل عباست

فرخی سیستانی

ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست

ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست

مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش

سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست

همه نازیدن آن ماه بدیدار منست

[...]

ناصرخسرو

بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست

نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست

گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا

به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟

چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،

[...]

ازرقی هروی

رمضان موکب رفتن زره دور آراست

علم عید پدید آمد و غلغل برخاست

مرد میخوار نماینده بدستی مه نو

دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟

مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)

[...]

منوچهری

گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست

زو دلارام و دل‌انگیز سخن باید خواست

زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست

گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه