گنجور

 
خواجوی کرمانی

ایکه از باغ رسالت چو تو شمشاد نخاست

کار اسلام ز بالای بلندت بالاست

شکل گیسوی و دهان تو بصورت حامیم

حرف منشور جلال تو بمعنی طاهاست

شب که داغ خط هندوی تو دارد چو بلال

دلش از طرّه عنبر شکنت پر سوداست

زمزم از خجلت الفاظ تو غرق عرقست

مروه از پرتو انوار تو در عین صفاست

هر که او مشتریت گشت ز هی طالع سعد

وانک در مهر تو چون ماه بیفزود بکاست

پیش آن سنبل مشکین عبیر افشانت

سخن نافه ی تاتار نگویم که خطاست

در شب قدر خرد با خم گیسویت گفت

«ایکه از هر سر موی تو دلی اندرواست»

از تو موئی بجهانی نتوان دادن از آنک

«یک سر موی ترا هر دو جهان نیم بهاست»

قطره ی ئی بخش ز دریای شفاعت ما را

کاب سرچشمه ی مهرت سخن دلکش ماست

در تو بستیم بیک موی دل از هر دو جهان

که بیک موی تو کار دو جهان گردد راست

مکن از خاک در خویش جدا خواجو را

که بود خاک ره آنکس که ز کوی تو جداست

 
 
 
کسایی

هیچ نپذیری چون ز آل نبی باشد مرد

زود بخروشی و گویی «نه صواب است، خطاست»

بی گمان، گفتن تو باز نماید که تو را

به دل اندر غضب و دشمنی آل عباست

فرخی سیستانی

ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست

ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست

مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش

سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست

همه نازیدن آن ماه بدیدار منست

[...]

ناصرخسرو

بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست

نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست

گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا

به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟

چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،

[...]

ازرقی هروی

رمضان موکب رفتن زره دور آراست

علم عید پدید آمد و غلغل برخاست

مرد میخوار نماینده بدستی مه نو

دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟

مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)

[...]

منوچهری

گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست

زو دلارام و دل‌انگیز سخن باید خواست

زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست

گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه