گنجور

 
قاسم انوار

دوست در مجلس جان آمد و محفل آراست

شیوها کرد که هرگز بصفت ناید راست

باده نوشید و غزل خواند و صراحی در دست

هر کجا رفت بدین شیوه قیامت برخاست

گر ترا دیده دل روشن و صافی باشد

پرتو نور تجلی ز جبینش پیداست

باده ام دادی و گفتی که: ز ما شاکر باش

گر همه شکر شوم شکر تو نتوانم خواست

عشق سلطان وجودست و جهان بنده او

علم عشق موبد ز سمک تا به سماست

زهد و تقوی و ورع جمله مقامات نکوست

همه عالیست ولی عشق مقام اعلاست

دید در عشق که آشفته و حیرت زده ام

گفت:کین حیرت و دهشت همه از بهجت ماست

چون خلاص دو جهان از نظر سلطانست

ورد جانم همه «یا سید» و یا «مولاناست »

فرد را باش،مگو نسیه، که فرصت نقدست

فرد و عاشق نشود هر که رهین فرداست

آفرینش بطریقی که نهادند نکوست

نظر هر که خطا دید هم از عین خطاست

قاسمی، در ره مقصود بجان باید رفت

گر بلایی رسد، آن لام بلا عین عطاست