گنجور

 
کمال خجندی

چشم غم دیده ما را نگرانی به شماست

قامتت شاهد عدل است که می گویم راست

سرو بالات چرا سایه ز ما باز گرفت

اری این نیز هم از طالع شوریده ماست

چین ابروی تو دیدم شدم آشفته چو زلف

عین لطفی تو تاب عتاب تو کراست

خواستم رفت از این ملک بکلی لیکن

باز گردیدم از آن عزم چو مقصود اینجاست

کمترین بند، غربت زده مسکین را

خود پرستی که چه حال است و در این شهر کجاست

از شفاخانه احسان تر از بهر نجات

خستگان را طمع مرهم و امید دواست

حرمت حرقت خود گرچه نهان میدارم

باردار زاشک عنابی و از چهره زردم پیداست

شمع و من دوش به هم سوز درون می گفتیم

شمع را اشک روان بود و مرا جان می کاست

من نه امروز به مهر تو مقید شده ام

که ز روز ازلم داعیه عشق تو خاست

بندم از تست گشایش ز نو میباید جست

دردم از تست دوا هم ز نو می باید خواست

با که گویم بجز از بار گرم درد دلی ست

وز که جویم بجز از دوست مرادی که مراست

هست انواع پریشانی و درد دل و نیست

هیچ در دست من خسته دوانی که رواست

خاک راه توام ای خاک درت تاج سرم

تاجدار است کمال ارچه تهیدست و گداست

 
 
 
کسایی

هیچ نپذیری چون ز آل نبی باشد مرد

زود بخروشی و گویی «نه صواب است، خطاست»

بی گمان، گفتن تو باز نماید که تو را

به دل اندر غضب و دشمنی آل عباست

فرخی سیستانی

ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست

ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست

مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش

سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست

همه نازیدن آن ماه بدیدار منست

[...]

ناصرخسرو

بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست

نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست

گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا

به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟

چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،

[...]

ازرقی هروی

رمضان موکب رفتن زره دور آراست

علم عید پدید آمد و غلغل برخاست

مرد میخوار نماینده بدستی مه نو

دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟

مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)

[...]

منوچهری

گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست

زو دلارام و دل‌انگیز سخن باید خواست

زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست

گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه