گنجور

 
سلمان ساوجی

سر سودای سر زلف تو تا در سرماست

همچو مویت دل سودایی ما بی‌سر و پاست

ما چو موی تو همه حلقه بگوشت شده‌ایم

حلقه موی پریشان تو سر حلقه ماست

مو به مو حال پریشانی ما می‌گوید

مو به مو سر زلف که بدین حال گواست

یک سر مو نظری با دل دروایم کن!

ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست

گفته‌ای یک سر مویت به جهانی نی‌ نی

یه سر موی تو را هر دو جهانم نیم بهاست

شام را تیرگی از موی تو می‌باید برد

صبح را روشنی از روی تو می‌باید خواست

هر سحر مجمره بوی تو در دست شمال

هر نفس سلسه موی تو در دست صباست

عنبر خط تو بر دور قمر دایره ساز

سنبل موی تو بر برگ سمن غالیه ساست

می‌کند سرکشا آن موی فرومگذارش

که در آن سرکشی آشوب و پریشانی‌هاست

نگشاید به جز از موی میان تو زهیچ

کار سلمان که فرو بسته‌تز از بند قباست

نسبت موی تو با مشک نه رایی است صواب

بلکه سودای پراکنده و تدبیر خطاست

مشک با حلقه مویت سر سودا دارد

کژ خیالی است مگر مشک خطا را سوداست

بوست چون نافه گرم بازکنی یکسر موت

نکنم باز بهر نافه که در چین و خطاست

رنگ رخسار تو را سوسن و گل تو بر تو

موی گیسوی تو را شعر سیه تا برتاست

در سرم هست که چون موی تو کج بنشینم

وز رخ و قد تو گویم سخن روشن و راست

عکس رویت ز سواد زره موی سیاه

چون فروغ ظفر پرچم سلطان پیداست

شاه دلشاد سر و سرور شاهان جهان

کز جهان آمده بر سر سخنش مو آساست

عکسی از بیرق او، غره غرای صباح

مویی از پرچم او، طره مشکین مساست

ای که با عرصه ملک تو جهان یک سرموست!

وی که با پرتو روی تو قمر کم زسهاست!

نعل شبرنگ تو موبند عروسان بهشت

گر دخیلت تتق پرده نشینان سهاست

کلک بی‌رای تو حرفی نتواند بنگاشت

تیغ بی‌حکم تو یک موی نیارد پیراست

کلک را با صفت فکر تو موی اندر سر

برق را با روش عزم تو خاراندر پاست

گاه در حل حقایق نظرت موی شکافت

گاه در کشف حقایق قلمت چهره گشاست

هرکه را یک سر مو کین تو در دل بنشست

یک به یک موی ز اندام به کینش برخاست

چنگ را موی کشان برد و پس پرده نشاند

غیرت عدل تو تا دید که پیری رواست

دم به دم آینه را روی سیه باد چو موی

در زمان تو بنا محرم اگر روی نماست

می‌چکد از بن هر موی دو صد قطره عرق

ابر را بس که ز بر کف دست تو حیاست

ید بیضای کلیم است تو را کز اثرش

بر تن خصم تو هر موی یکی اژدرهاست

همچو موی سر قرابه که می‌پالاید

از زجاجی مژه دشمن تو خون پالاست

چرخ نه تو سر بوسیدن پایت دارد

پشت چون موی سر زلفش از آن روی دوتاست

دست بربسته چو عودست مخالف بزنش

گر نهد یک سر موی پای برون از چپ و راست

باد عزمت په فتنه به یکدم شکند

گرچه انبوه‌تر از موی بتان یغماست

قاصرم در صفتت گرچه به مدح تو مرا

هر سر موی بر اندام زبانی گویاست

می‌چکد آب ز مو شعر ترم را که بسی

طبع من غوطه فکرت زده در بحر ثناست

جامه‌ای بافته‌ام بر قد مدح تو ز موی

بخر این جامه زیبا که به از صد دیباست

در پس گوش منه در حدیثم چون موی

جای در گوش خودش کن که بدین پایه سزاست

ناروایی چنین شعر به هر حال روا

نبود خاصه درین فصل که موینه رواست

شعر من بنده چو موی است و کمال سخنم

راست مویی است که در عین کمال شعر است

از صنایع به بدایع سخن آراسته‌ام

غزض بنده ازین شعر نه مویی تنهاست

من که پروای سر ریش خودم نیست ز فکر

سر سودای سخنهای چو مویم ز کجاست؟

جای آن است که چون کلک تراشم سر و روی

که ز مو بر سر کلک آمده صد گونه بلاست

خاطر آینه سیمای من اندر پی موت

گرچه چون شانه تراشیده ز سر چندین پاست

گرچه امروز سیه گشته و برهم جسته

همچو موی سر زنگی تن ما از سرماست

آفتابی به تو گرم است مرا پشت امید

سرد باشد که کنم جامه مویی درخواست

می‌زد از بهر تراش استره سان بر سر سنگ

هرکه او کرد زبان تیز و ز کس مویی خواست

بر سر مویم و مو بر سر من چون گویم

که نه ما بر سر موییم و نه مو بر سرماست

سرو را دوش شنیدم که مگر سلطان را

به تراشیدن موی سر شهزاده هواست

این سخن چون راست به لفظ مبارک بگذشت

مژده چون موی به هر گوش رسید از چپ و راست

آسمان گفت که یارد که مویی کم

از سری کش فلک امروز چو موی اندر پاست

تیز شد استره و باز فرو رفت به خود

گفت با خویش که مویی زسرش نتوان کاست

باز می‌خواست کزان موی تراشی بکند

اول از بندگی شاه اجازت می‌خواست

موی در تاب شد از استره در خود پیچید

کز سر جان نتوانست به یکدم برخواست

باش دلشاد که هرگز نشود مویی کم

هر کرا بر سر او سایه اقبال شماست

لله الحمد که گر موی برفت از سر او

تا قیامت سرو افسر بسلامت برجاست

تا شبیهند به ماران سیاه فرعون

موی‌های سیه و آفت ایشان موساست

از نهیب غضبت باد چو مار ضحاک

هر سر موی که اعدای تو را بر اعضاست