گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۷

 

حلقه پیش رخ از طره آن به واشد

آفتابی دگر از جانب چین پیدا شد

گر بتان بحر ندانند چرا آن لب لعل

گه به خنده نمک و گه به سخن حلوا شد

هرکه مهر لب او برد به خواب از خاکش

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۸

 

خانه دیده ز دیدار تو روشن باشد

بیت احزان من از روی تو گلشن باشد

سرو هر چند سرافراز بود در بستان

پیش بالای بلند تو فروتن باشد

آن همه درد کز آئینه رویت برخاست

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۶

 

دزد دلهاست سر زلف تو زانش بستند

می برد بند خود آخره نه چنانش بستند

رسن زلف تو پیوند دل و جان بگسسته

چه سببه بود که بر رشته جانش بستند

خواست بانکهت تو دم زند از شیشه گلاب

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۸

 

دلبرا چشم خوشت آفت مستان آمد

نشنة لعل تو سر چشمه حیوان آمد

پرتوی ز آینه روی جهان آرایت

مطلع حسن و لطافت مه تابان آمد

شمه ای از سر گیسوی عبیر افشانت

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۰

 

دل چراغیست که نور از رخ دلبر گیرد

ور بمیرد ز غمش زندگی از سر گیرد

صفت شمع به پروانه دلی باید گفت

کین حدیثی است که با سوختگان در گیرد

مفتی ار فکر کند در ورق رخسارش

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۱

 

دل چو در زلف تو پیچید روانش بستند

خواب در چشم پر آب نگرانش بستند

هر کجا بود در آفاق دل شیدانی

کارسن زلف تو در گردن جانش بستند

نیشکر تا که کند خدمت قند لب تو

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۴

 

دل غمدیده شکایت ز غم او نکند

طالب درد فغان از الم او نکند

کیست درخور که رسد دوست به فریاد دلش

آنکه فریاد ز جور و ستم او نکند

هر که خورسند نباشد به جفاهای حبیب

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۵

 

دل کجا شد خبرش غمزهٔ او می‌داند

مست هرجا که کبابست بو می‌داند

هر پریشانی و آشوب که جان را ز قاست

دل دیوانه از آن سلسله مو می‌داند

من از آن سرو که به دیده نشاندم نبرم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۷

 

دل گرمم ز نو بر آتش غم سوخته باد

آتش عشق تو دره جان من افروخته باد

جان که خو کرده به نشریف جفاهای تو بود

چون تو رفتی به بلاهای تو آموخته باد

جگر خسته ز پیکان تو گر پاره شود

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۸

 

دل مقیم در آن جان جهان می باشد

خاطر آنجاست که آن جان جهان می باشد

خوش بود دل نگرانی بچنان دلبندی

که بدین کس دل او هم نگران می باشد

گر شدم عاشق و میخواره مرا عیب مکن

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۹

 

دل من بار جنایه تو نه تنها بکشد

داغ جور و ستمت هر دو به یک جا بکشد

جان به یک سر نکند با سر شمشیر تو قطع

که چو زلفت بقدمهای تو سرها بکشد

خوش بود تیر تو بر سینه ولی آن خوش نیست

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۰

 

دل من بی تو دگر دیده بینا چه کند

دیده بی منظر خوب تو تماشا چه کند

زان لبم می ندهد دل که نظر بر گیرم

چشم صوفی نشود سیر ز حلوا چه کند

داغ و دردی که رسد از تو مرا حق دل است

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۱

 

دل من صحبت دلدار دگر می‌طلبد

خاطرم بار دگر بار دگر می‌طلبد

بار بد مهر غم عاشق مسکین چو نخورد

لاجرم مونس و غمخوار دگر می‌طلبد

چه روم پیش طبیبی که چو دردم دانست

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۳

 

دوش باد سحری زلف تو می افشانید

جان بدر میشد از آن حلقه که می جنبانید

بافت بوی تو و چون زلف تو گردیده بسر

آنکه در مجلس ما مجمره می گردانید

وعظ در مجلسیان هیچ نمی کرد اثر

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۴

 

دوش چشمم ز فراق تو به خون تر می‌شد

آه من بی مه رویت به فلک بر می‌شد

اشک می‌آمد و می‌شست ز پیش نظرم

هرچه جز نقش تو در دیده مصور می‌شد

مه به کوی تو شب چارده خود بینه می‌گشت

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۵

 

دوش در خانه ما ماه فرود آمده بود

خانه روشن شد و دیدیم همو آمده بود

تا به بینیم به طلعت میمون فالش

فرعه انداخته بودیم و نکو آمده بود

نا تمامی مه آنشب همه را روشن شد

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۱

 

دی خرامان برهی بار مرا پیش آمد

فتنه آورد بمن روی بلا پیش آمد

زلف مشکینش اگر داشت به عاشق سر جنگ

با من آن روی بعد گونه صفا پیش آمد

محتشم وار به هر سو که شد آن مه او را

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۳

 

زاهد از روی تو تا چند مرا توبه دهد

گو دعا کن که خدایش ز ریا توبه دهد

گفته ای بردر منه بس کن ازین ناله و آه

کس ندیدم که گدا راز دعا توبه دهد

عاشق روی نرا زین دو برون کاری نیست

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۸

 

سرو اگر زآن قدر رفتار به بالاست زیاد

سایه گه گه چه عجب کز تو زیادت افتاد

سروی و سایه نوه سایه رحمت به زمین

سایه رحمت تو از سر ما دور مباد

راست گویند هواهاست ز تو در سر سرو

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۹

 

سر ما را نرسد اینکه به پای تو رسد

گر رسد دیده بروی تو برای تو رسد

بر دل و جان چو غم و درد نو سازند نصیب

جگر سوخته را داغ جفای تو رسد

بعد صد ساله جفا با من از بار جدا

[...]

کمال خجندی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۱
sunny dark_mode