گنجور

 
کمال خجندی

دل چراغیست که نور از رخ دلبر گیرد

ور بمیرد ز غمش زندگی از سر گیرد

صفت شمع به پروانه دلی باید گفت

کین حدیثی است که با سوختگان در گیرد

مفتی ار فکر کند در ورق رخسارش

بشکند خامه و ترک خط و دفتر گیرد

ساقیا باده بگردان که ملولیم ز خویش

تا زمانی ز میان هستی ما بر گیرد

به ادب زن در میخانه که فراش حرم

استان بوسه زنانه حلقه این در گیرد

گر از آن به بچشد چاشنی زاهد شهر

بخرابات مغان آید و ساغر گیرد

بکش از هر طرفی تیغ به آزار کمال

که به هر زخم تو او لذت دیگر گیرد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مجد همگر

در چمن گرد سمن چونکه بنفشه بدمد

عارض یار من آن را به زنخ برگیرد

بلبل از منبر گلبن چونکه درآید به سخن

سرخ گل جامه دران پایه منبر گیرد

قمری از سرو چو آهی بزند سوخته وار

[...]

خواجوی کرمانی

چون مه پرده سرا چنگ ببر در گیرد

مطرب از پرده ی عشاق نوا بر گیرد

همچو شمعم برود آب رخ از آتش دل

کار شمع ار چه هم از آتش دل درگیرد

تا کند خون من از ساغر خونخوار طلب

[...]

جلال عضد

روز آنست که عالم طرب از سر گیرد

و آسمان کام دل خود ز زمین برگیرد

رایت فتح سر و قد کشد اندر گردون

گلبن باغ سعادت ز ظفر برگیرد

چون عروسان به سر تخت برآید خورشید

[...]

جهان ملک خاتون

بامدادان که سر از خواب گران برگیرد

چشم مخمور بتم شیوهٔ دیگر گیرد

هر که لب بر لب جان بخش تو ساید به صبوح

هیچ شک نیست که او زندگی از سر گیرد

رخ چون سیم من خسته جگر ای دل و دین

[...]

خیالی بخارایی

گر شبی ماه رخت پرده ز رو برگیرد

شمع از حسرت آن سوختن از سر گیرد

سوخت سر تا قدمم بهر تو چون شمع و هنوز

با تو سوز دل ما هیچ نمی درگیرد

آن زمان چهرهٔ مقصود توان دید که عشق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه