گنجور

 
کمال خجندی

دزد دلهاست سر زلف تو زانش بستند

می برد بند خود آخره نه چنانش بستند

رسن زلف تو پیوند دل و جان بگسسته

چه سببه بود که بر رشته جانش بستند

خواست بانکهت تو دم زند از شیشه گلاب

بردندش همه بر روی و دهانش بستند

در چمن پیشگل از لطف تو رمزی می رفت

آب شوریدگیی کرد روانش بستند

هجر کشته است به آن غمزه و ابرو ما را

این همه جرم چه بر تیر و کمانش بستند

بر سر آتش غم سوخت کباب جگرم

گوئیا بر دل خونابه چکانش بستند

زخم هر نیر که آمد ز تو بر جان کمال

مرهمی بود که بر ریش نهانش بستند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کمال خجندی

دل چو در زلف تو پیچید روانش بستند

خواب در چشم پر آب نگرانش بستند

هر کجا بود در آفاق دل شیدانی

کارسن زلف تو در گردن جانش بستند

نیشکر تا که کند خدمت قند لب تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه