گنجور

 
کمال خجندی

دل چو در زلف تو پیچید روانش بستند

خواب در چشم پر آب نگرانش بستند

هر کجا بود در آفاق دل شیدانی

کارسن زلف تو در گردن جانش بستند

نیشکر تا که کند خدمت قند لب تو

چون سر از خاک بر آورد میانش بستند

خواست سوسن که کند وصف قد سرو سهی

پیش بالای بلند تو زبانش بستند

تیر مژگان تو هرگاه که بنشست بدل

مرهمی بود که بر ریش غمانش بستند

نکته ای خواست بگوید ز میان تو کمال

با تبسم ز لبت راه گمانش بستند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode