گنجور

 
کمال خجندی

دل کجا شد خبرش غمزهٔ او می‌داند

مست هرجا که کبابست بو می‌داند

هر پریشانی و آشوب که جان را ز قاست

دل دیوانه از آن سلسله مو می‌داند

من از آن سرو که به دیده نشاندم نبرم

باغبان قیمت سرو لب جو می‌داند

بار گویند چه خواهد به تو داد از لب خویش

من چه دانم کرم دوست همو می‌داند

بر درت طاقت بیداری من کس را نیست

نیست حاجت به گواهم سنگ کو می‌داند

ناصِحا مصلحت من هوس روی نکوست

هرکسی مصلحت خویش نکو می‌داند

کرد چون زلف تو با غمزه فرو داشت کمال

زآن که بدمستی آن عربده‌جو می‌داند