گنجور

 
کمال خجندی

دل من بی تو دگر دیده بینا چه کند

دیده بی منظر خوب تو تماشا چه کند

زان لبم می ندهد دل که نظر بر گیرم

چشم صوفی نشود سیر ز حلوا چه کند

داغ و دردی که رسد از تو مرا حق دل است

دل حق خود نکند از تو تقاضا چه کند

عاشق از شوق جمال تو چو گل جامه جان

حالیا کرد بصد پاره دگر تا چه کند

پارسا از ورع و زهد قبول تو نیافت

تا عنایت نبود فایده اینها چه کند

یار بی جرم گرفتم همه را کشت امروز

هیچ با خود نکند فکر که فردا چه کند

کرده از هر طرفی درد و بلاقصد کمال

در میان همه مسکین تن تنها چه کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode