گنجور

 
کمال خجندی

حلقه پیش رخ از طره آن به واشد

آفتابی دگر از جانب چین پیدا شد

گر بتان بحر ندانند چرا آن لب لعل

گه به خنده نمک و گه به سخن حلوا شد

هرکه مهر لب او برد به خواب از خاکش

خارهایی که برآمد همگی خرما شد

کور شد چون برخم خاک درت دید رقیب

توتیا رفت به چشمش ز چه نابینا شد

گشت شهدای فدت زاهد و این نیست عجب

زان که با شید چو پیوست الف شیدا شد

جان نبردند ز گرداب سرشک اهل نظر

بیشتر مردم ما غرق در این دریا شد

بافت از سر خدا آگهی غیب کمال

تا میان و دهن تنگ ترا جویا شد