گنجور

 
کمال خجندی

دی خرامان برهی بار مرا پیش آمد

فتنه آورد بمن روی بلا پیش آمد

زلف مشکینش اگر داشت به عاشق سر جنگ

با من آن روی بعد گونه صفا پیش آمد

محتشم وار به هر سو که شد آن مه او را

هم ره عاشق درویش گدا پیش آمد

تحفة لایق معشوق چو در دست نداشت

عاشق زار بزاری و دعا پیش آمد

بر رخم گه چو در گه چو عقیق آمده اشک

دیده را بی رخ او بین که چها پیش آمد

ره غلط کردم و پی گم به ملاقات رقیب

بازم آن رهزن دلها ز کجا پیش آمد

نیست در عشق تو خون مژه مخصوص کمال

که ازین سیل درین رو همه را پیش آمد