یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳
همه تاب رخت از رشحه ساغر خیزد
ما خود از آب ندیدیم که آذر خیزد
آن نه پیشانی و ابروی و خط آن خود فلکی است
کآفتابش همه از برج دو پیکر خیزد
شاه حسنت به چه روی از سپه خط برگشت
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
یار نامد به سرم تا به لبم جان نرسید
بهتر آن بود که این درد به درمان نرسید
یک قدم نیست فزون مرحله عشق و عجب
راه چندانکه بریدیم به پایان نرسید
ترک من تاختن از اصل نداند که به صید
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
غوشه کردیم به جوهر می گلگون افزود
راست شد راست که کم نیست کهَر هم ز کبود
جز توکت کاست خط و مبلغی افزود به حسن
نشنیدیم زیانی که شود مایه سود
آخرش آن گره از طره گشادم با دست
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷
شد دلم شیفته زلف گره گیر دگر
باز دیوانه در افتاد به زنجیر دگر
بر جراحت چه نهی مرهمم آن به که کنی
زخم شمشیر مرا چاره به شمشیر دگر
خوار شد صید دلم پیش تو خوش آنکه نبود
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸
هرگز اندیشه زلفت نگذشتم به ضمیر
که به آفاق نرفت از نفسم بوی عبیر
کافرم خواند واز عشق نیم توبه پذیر
وای زاهد گرم آگه شود از سر ضمیر
خسروانند گدایان درت وایشان راست
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹
خردم طبل جنون کوفت ز سودای دگر
عهد مجنون شد و شد نوبت شیدای دگر
دید از هر که ستم رو به من آورد ندید
غم مگر امن تر از سینه من جای دگر
مژده وصل به فردا دهیم آه که نیست
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰
خسرو حسن تو جائی زده بر خرگه ناز
که به صد واسطه آنجا نرسد عرض نیاز
سفر کعبه کنم تا به خرابات رسم
زانکه سالک به حقیقت رسد از راه مجاز
ختم کردم سفر زلف بتان تا چه شود
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
دل بر آن طره چه سود ار ز خطم بستی باز
مرغ پر ریخته را رشته چه کوته چه دراز
بزی ای صعود دلشاد که بالت بستم
به کمندی که پر مرغ حرم آمده باز
گفتم ای شیخ چرا این همه شاهد بازی
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶
دانی از بهر چه ته جرعه فشانند به خاک
تا به هوش آید و مستانه کند خدمت تاک
دجله دور است و مرا وقت نه ای شیخ مزن
بر گریبان می آلوده من دامنپاک
باده تلخ گواراست نه حلوا چه عجب
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
ساقی از جام طرب داد شرابی دوشم
جذبه نشئه شوق آمد و برد از هوشم
آنچنان رفتهای از دست ز تاب می دوش
که از این کو نتوان برد مگر بر دوشم
بسکه از غلغله زهد جهان پر غوغاست
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷
آنکه یک عقده زکارش نکند باز منم
چرخ و صد عقده به کارش فکند باز منم
نیست مرغی که پرش رست ونزد بالی ماند
در دل مرغی اگر حسرت پرواز منم
زلف در پای تو کو دست که بینم روزی
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
تا ز مینای غم عشق تو صهبا زدهام
عقل را شیشه ناموس به خارا زدهام
از پی میمنت عیش مرا تیغ شراب
تا به دست آمده بر گردن تقوا زدهام
می مسیحا و من غمزده رنجور مکن
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴
بزن ای مطرب خوش لهجه نوایی به از این
بو کز آن پرده برم راه بجائی به از این
از خرابات و حرم کسب شرف نتوان کرد
ثالثی کو که کند طرح بنائی به از این
منعم از ناله مکن ای مه محفل که نبست
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹
تا دم معجز از آن لعل شکرخا زدهای
سنگ بر شیشه ناموس مسیحا زدهای
نه دل است اینکه تو داری که یکی سنگ سیاه
به کف آورده و بر شیشه دلها زدهای
دانی احوال دلم با دل سنگین بتان
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶
تو بدستی که به تیر مژه دل می شکری
عالمی صید نگاهت شده تا می نگری
ترک تیرافکنت از تیغ تغافل ریزد
خون صدو واسطه تا از سر خونی گذری
پیش کس قصه اسرار دهانت نکنم
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷
باده صافی و بوی گل و باد سحری
گر ز خویشت خبری هست زهی بیخبری
بنگر آن قامت و رخسار که گوئی بسته است
بر سر سرو روان دسته گلبرگ طری
باده پیش آر مگر قوت غساله می
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵
دردسر می دهدم رنج خمار ای ساقی
پای نه پیش و بزن دست به کار ای ساقی
پی خونم سپه انگیخته گردون به فراز
کردم از ساغر و پیمانه حصار ای ساقی
بزم شد وادی ایمن و گرت آتش طور
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶
محمل از شهر به در می برد امروز کسی
از جرس کم نه ای ای ناله بر آور نفسی
کاروان غمت از کشور دل دور افتاد
حق صحبت چه شد ای سینه بجنبان جرسی
گرددم چشم تو در چنبر زلف از پی دل
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸
دردسر می دهدم رنج خمار ای ساقی
به سر پیر مغان باده بیار ای ساقی
می مباح است به فردای قیامت گویند
شب غم نیست کم از روز شمار ای ساقی
ته پیمانه مستان به من افشان که سحاب
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴
دل به دخت رزم از خوش پسران آزاد است
ای خوشا وصل عروسی که به از داماد است
جای در کله نمرود خرد کن مهراس
پشه باده که با مستی رحمت باد است