گنجور

 
یغمای جندقی

تا ز مینای غم عشق تو صهبا زده‌ام

عقل را شیشه ناموس به خارا زده‌ام

از پی میمنت عیش مرا تیغ شراب

تا به دست آمده بر گردن تقوا زده‌ام

می مسیحا و من‌ِ غم‌زده رنجور‌، مکن

عیب اگر دست به‌دامان مسیحا زده‌ام

کاکل و زلف بتان دوده جور و ستمند

به تظلم در این سلسله شب‌ها زده‌ام

آسمان‌! چند مرا شیشهٔ دل می‌شکنی‌؟

شرمی آخر مگرت سنگ به مینا زده‌ام‌؟

با لب و قد تو انصاف ز کوته‌نظری است

گر به غفلت مثَل‌ِ کوثر و طوبی زده‌ام

سبقتم بی‌جهتی نیست ز ارباب سخن

دو سه روزی است که گام از پی یغما زده‌ام