گنجور

 
یغمای جندقی

هرگز اندیشه زلفت نگذشتم به ضمیر

که به آفاق نرفت از نفسم بوی عبیر

کافرم خواند واز عشق نیم توبه پذیر

وای زاهد گرم آگه شود از سر ضمیر

خسروانند گدایان درت وایشان راست

غم سپه، آه علم، داغ نگین، خاک سریر

بر سرخار به یاد تو چنان خوش بروم

که کسی خوش نرود بر سر دیبا و حریر

جام در دست من و چشم تو از باده خراب

زلف در پای تو و گردن من در زنجیر

نازم آن ابرو و مژگان که نه پیکان و نه زه

شهری آغشته به خون این چه کمان است و چه تیر

غیر چشمت که همی می زندم بر به خدنگ

نشنیدم که به مردم زند آهو بره تیر

با همه شیردلی ز آهوی وحشی نکهت

دارم آن وحشت کآهو بره از حمله شیر

از هجوم مژه کن غارت و ز ابرو تاراج

ای سپهدار شکارافکن یغما نخجیر

 
sunny dark_mode