گنجور

 
یغمای جندقی

دردسر می دهدم رنج خمار ای ساقی

به سر پیر مغان باده بیار ای ساقی

می مباح است به فردای قیامت گویند

شب غم نیست کم از روز شمار ای ساقی

ته پیمانه مستان به من افشان که سحاب

داد فیضی که به گل داد بخار ای ساقی

بنشین تا ز میان شور طرب بر خیزد

خیز تا غم بنشیند به کنار ای ساقی

می مهاراست و خرد بختی دیوانه بیار

بهر این بختی دیوانه مهار ای ساقی

واعظم بیم کند از سخط بار خدای

به سر رحمت او باده بیار ای ساقی

گردش دور فلک بین و بگردیدن جام

عمر در وجه تعلل مگذار ای ساقی

میکده دجله و می رحمت و تو ابرکرم

میکشان خاربن تشنه ببار ای ساقی

جان یغما همه از حسرت جامی است به لب

چشم در راهش از این بیش مدار ای ساقی