گنجور

 
یغمای جندقی

دل بر آن طره چه سود ار ز خطم بستی باز

مرغ پر ریخته را رشته چه کوته چه دراز

بزی ای صعود دلشاد که بالت بستم

به کمندی که پر مرغ حرم آمده باز

گفتم ای شیخ چرا این همه شاهد بازی

گفت در شرع بود مرد خدا شاهد باز

آخر از زلف و زنخدان بتی افتادم

از فرازی به نشینی که ندیده است فراز

گفت زاهد به ره دین تو نیائی با من

خاک بر فرق مسیحی که ز خر ماند باز

دانه خال مگو گندم آدم خواره

سنبل زلف مخوان خوشه خرمن پرداز

سجده یغما بر آن بت چه بر ابرو و چه ذقن

روی در کعبه بهر رکن صحیح است نماز