گنجور

 
یغمای جندقی

یار نامد به سرم تا به لبم جان نرسید

بهتر آن بود که این درد به درمان نرسید

یک قدم نیست فزون مرحله عشق و عجب

راه چندانکه بریدیم به پایان نرسید

ترک من تاختن از اصل نداند که به صید

بارها رفت ولی کار به جولان نرسید

بر جهان گوشه دامان مرا منت هاست

که به تدبیر وی این قطره به طوفان نرسید

بارها برد دل از طره به چشمش فریاد

شحنه کفر به فریاد مسلمان نرسید

دل ز زلف تو به لعل تو رسد کیست که کرد

طی ظلمات و به سرچشمه حیوان نرسید

از چه آب و گلی ای میکده یا رب که سرم

تا نشد خاک به راه تو به سامان نرسید

با خطت سر نسپارم چه نشاط از حرم است

هر که را سرزنش از خار مغیلان نرسید

منم آن سوخته مرغ همه حسرت یغما

کآشین ماند و شد از دام به بستان نرسید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode