گنجور

 
یغمای جندقی

باده صافی و بوی گل و باد سحری

گر ز خویشت خبری هست زهی بی‌خبری

بنگر آن قامت و رخسار که گوئی بسته است

بر سر سرو روان دسته گلبرگ طری

باده پیش آر مگر قوت غساله می

سازدم پاک ز آلایش ضعف بشری

روزگار غم شاهد صنمان پیرم کرد

کودکی کو که کنم من پدری او پسری

بر طریقی که خورم من غم زیبا پسران

پیر کنعان نکند در حق یوسف پدری

در دل سخت چو سنگش عجبی نیست که نیست

ناله زار اسیران بلا را اثری

که کند گونه ابکار سخن را یغما

خوشتر از ماشطه کلک تو پیرایه‌گری