گنجور

 
یغمای جندقی

دانی از بهر چه ته جرعه فشانند به خاک

تا به هوش آید و مستانه کند خدمت تاک

دجله دور است و مرا وقت نه ای شیخ مزن

بر گریبان می آلوده من دامنپاک

باده تلخ گواراست نه حلوا چه عجب

ذوق این خرمگسانش نکند گر ادراک

نهی منکر مکن ای شیخ و ملولم مپسند

که نه انصاف بود می به قدح من غمناک

در نیارد غمش از پا که به دستش جامی است

هیچش از زهر زیان نیست که دارد تریاک

پیر میخانه قدح دادم و بر صدر نشاند

مفتی شهر گرم قدر ندانست چه باک

در حریم حرم دیده از آن گشت مقیم

مژه کز ساحت میخانه برو بد خاشاک

زاهد صومعه گو توبه مفرمای که من

در ورع سستم ودر توبه شکستن چالاک

من و میخانه و پیمانه و ساغر یغما

زاهد و مسجد و تسبیح و ردا و مسواک