گنجور

 
یغمای جندقی

محمل از شهر به در می برد امروز کسی

از جرس کم نه ای ای ناله بر آور نفسی

کاروان غمت از کشور دل دور افتاد

حق صحبت چه شد ای سینه بجنبان جرسی

گرددم چشم تو در چنبر زلف از پی دل

آن چنان کز پی رندی شب تاری عسسی

مردم دیده من مانده چنان محو لبش

که تو گوئی به عسل در شده پای مگسی

تا ز هر عضو توام کام برآید خواهم

از خدا چشم نظرباز و دل بلهوسی

به خیال می کوثر شکنی ساغر ما

برو ای شیخ مقدس که به مقصد نرسی

در گلستانم و دل پر زندم چون گذرد

سخن از سایه صیادی و کنج قفسی

بر ندارد نظر از پی مه محمل ما را

هست از قافله مدعیان باز پسی

تا تظلم کنی از جور نکویان یغما

ندهد گوش به فریاد تو فریادرسی

 
sunny dark_mode