گنجور

 
یغمای جندقی

تا دم معجز از آن لعل شکرخا زده‌ای

سنگ بر شیشه ناموس مسیحا زده‌ای

نه دل است اینکه تو داری که یکی سنگ سیاه

به کف آورده و بر شیشه دل‌ها زده‌ای

دانی احوال دلم با دل سنگین بتان

به مثل وقتی اگر شیشه به خارا زده‌ای

دور آن دور غم و گردش ای گردش کام

به چه نسبت مثل چرخ به مینا زده‌ای

ترک چشم ار کندم ملک دل اینگونه خراب

تا زنی چشم به هم خیمه به صحرا زده‌ای

مردم و صید چه در شهر و چه در دشت نماند

آستین تا ز پی خون که بالا زده‌ای

دیده‌ام دفتر پیمان ترا فرد به فرد

هرکجا حرف وفا آمده منها زده‌ای

کرده‌ای دجله گمان اشک مرا، چشم بمال

تا ببینی مثل قطره به دریا زده‌ای

گفتی ای سرو که خاک ره بالای ویم

قدمی نیز فرود آی که بالا زده‌ای

به شکست دل احباب سپه می‌رانی

آنچنان خوش که مگر بر صف اعدا زده‌ای

زده‌ای دست به پیمانه شکستن زاهد

خبرت نیست که بر عمر ابد پا زده‌ای

آنکه دل داده و دل برده ندانم جز دوست

تهمت است اینکه تو بر وامق و عذرا زده‌ای

با رقیبان زده‌ای تا زده‌ای باده مهر

سنگ کین تا زده بر ساغر یغما زده‌ای

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode