گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹

 

خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست

در بهشتست که همخوابه حورالعینیست

دولت آنست که امکان فراغت باشد

تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست

همه عالم صنم چین به حکایت گویند

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷

 

کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت

که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت

باد بوی گل رویش به گلستان آورد

آب گلزار بشد رونق عطار برفت

صورت یوسف نادیده صفت می‌کردیم

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹

 

دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت

غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت

خال مشکین تو از بنده چرا در خط شد

مگر از دود دلم روی تو سودا بگرفت

دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳

 

سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت

تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت

تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی

کس دیگر نتواند که بگیرد جایت

همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳

 

آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد

الحق آراسته خلقی و جمالی دارد

درد دل پیش که گویم که به جز باد صبا

کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد

دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴

 

آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد

نه دل من که دل خلق جهانی دارد

به تماشای درخت چمنش حاجت نیست

هر که در خانه چنو سرو روانی دارد

کافران از بت بی‌جان چه تمتع دارند

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸

 

کیست آن فتنه که با تیر و کمان می‌گذرد

وان چه تیرست که در جوشن جان می‌گذرد

آن نه شخصی که جهانیست پر از لطف و کمال

عمر ضایع مکن ای دل که جهان می‌گذرد

آشکارا نپسندد دگر آن روی چو ماه

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹

 

کیست آن ماه منور که چنین می‌گذرد

تشنه جان می‌دهد و ماء معین می‌گذرد

سرو اگر نیز تحول کند از جای به جای

نتوان گفت که زیباتر از این می‌گذرد

حور عین می‌گذرد در نظر سوختگان

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹

 

آه اگر دست دل من به تمنا نرسد

یا دل از چنبر عشق تو به من وانرسد

غم هجران به سویت‌تر از این قسمت کن

کاین همه درد به جان من تنها نرسد

سروبالای منا گر به چمن برگذری

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱

 

کی برست این گل خندان و چنین زیبا شد

آخر این غوره نوخاسته چون حلوا شد

دیگر این مرغ کی از بیضه برآمد که چنین

بلبل خوش سخن و طوطی شکرخا شد

که درآموختش این لطف و بلاغت کان روز

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵

 

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد

می‌برم جور تو تا وسع و توانم باشد

گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت

ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد

چون مرا عشق تو از هر چه جهان باز استد

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳

 

دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد

و آبی از دیده می‌آمد که زمین تر می‌شد

تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز

همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد

چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵

 

ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد

راست گویی به تن مرده روان بازآمد

بخت پیروز که با ما به خصومت می‌بود

بامداد از در من صلح کنان بازآمد

پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱

 

مجلس ما دگر امروز به بستان ماند

عیش خلوت به تماشای گلستان ماند

می حلالست کسی را که بود خانه بهشت

خاصه از دست حریفی که به رضوان ماند

خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۷

 

آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند

تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند

خار در پای گل از دور به حسرت دیدن

تشنه بازآمدن از چشمه حیوان تا چند

گوش در گفتن شیرین تو واله تا کی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸

 

کاروان می‌رود و بار سفر می‌بندند

تا دگربار که بیند که به ما پیوندند

خیلتاشان جفاکار و محبان ملول

خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند

آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹

 

پیش رویت دگران صورت بر دیوارند

نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند

تا گل روی تو دیدم همه گل‌ها خارند

تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند

آن که گویند به عمری شب قدری باشد

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰

 

شاید این طلعت میمون که به فالش دارند

در دل اندیشه و در دیده خیالش دارند

که در آفاق چنین روی دگر نتوان دید

یا مگر آینه در پیش جمالش دارند

عجب از دام غمش گر بجهد مرغ دلی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰

 

چه کند بنده که بر جور تحمل نکند

دل اگر تنگ شود مهر تبدل نکند

دل و دین در سر کارت شد و بسیاری نیست

سر و جان خواه که دیوانه تأمل نکند

سحر گویند حرامست در این عهد ولیک

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶

 

دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند

سروران بر در سودای تو خاک قدمند

شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق

خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند

خون صاحب نظران ریختی ای کعبه حسن

[...]

سعدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۹
sunny dark_mode