گنجور

 
سعدی

آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد

نه دل من که دل خلق جهانی دارد

به تماشای درخت چمنش حاجت نیست

هر که در خانه چنو سرو روانی دارد

کافران از بت بی‌جان چه تمتع دارند

باری آن بت بپرستند که جانی دارد

ابرویش خم به کمان ماند و قد راست به تیر

کس ندیدم که چنین تیر و کمانی دارد

علت آنست که وقتی سخنی می‌گوید

ور نه معلوم نبودی که دهانی دارد

حجت آنست که وقتی کمری می‌بندد

ور نه مفهوم نگشتی که میانی دارد

ای که گفتی مرو اندر پی خون خواره خویش

با کسی گوی که در دست عنانی دارد

عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود

هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد

سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد

که نه بحریست محبت که کرانی دارد